فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است


 با محمد که از شهرستان آمده است، رفتیم ملاقات دایی محمد کریم اش که در بیمارستان بستری ست. سرطان خون دارد و باید عمل شود، اما پلاکت خونش پایین است و ثبات هم نشان نمی دهد. دکترها گفته اند باید پلاکت خونش بالا برود و حداقل تا مدتی پایین نیاید تا بتوانند عملش کنند.

 دایی روحیه ی خوبی داشت. نشسته بود و یک بند حرف می زد. جای چند زخم روی گیجگاهش دیده می شد، روی ردّی که موهایش را باریک تراشیده بودند. پسر کوچکش پیشش بود.  در اتاقی شش تخته بستری بود. بوی دارو با بوی خواب آمیخته بود. صورت های رنگ پریده و خواب آلود، حس گرما و خفگی به ام می داد. یکی شان جوانی نحیف بود با موهای ریخته که شمایلش با آن عینک فلزی و پاهای بی موی سفید که از ران به پایین پیدا بود، مرا یاد کودکی چندساله در بیمارستان طالقانی کرمانشاه انداخت وقتی که یک بار با زن عموشهربانو رفتیم شیمی درمانی. آن موقع با خودم گفتم اصلا این تن کوچک و این بازوهای لاغر، توان تحمل این دم و دستگاه ها را دارد؟...

  دایی گفت برویم بیرون و من در دلم چه قدر خوشحال شدم از این پیشنهادش! 

 رفتیم و در فضای سبز دلنشینی روی لبه ی جدول ها نشستیم.- نیمکت ها پر بود.

 باد خنکی می آمد و برگ های درخت های توت و سپیدار را تکان می داد. یک دسته ی در هم پیچیده ی یاس هم آن نزدیکی ها بود و روی چمن ها گل و گیاه های جورواجور، مثل دو سه تا بوته خرمای تازه عمل آمده.

 وقتی دایی با ذوق از زمین های کشاورزی روستایشان گفت، فهمیدم که این فضا را دوست دارد...

 مخارج بیمارستان سنگین است و دایی حسابی زیر بار قرض رفته است؛ شنیدم که زنش می رود سرِ زمین های کشاورزی مردم کار می کند.

.

 شب، پدر تماس گرفت که زن عمو ثریا را دکترها جواب کرده اند. در واقع زن پسرعموی پدرم است که ما به اش زن عمو می گوییم؛ چند روز پیش سکته ی مغزی کرده بود و این چند روزه به هوش نیامده بود. حالا دکترها گفته اند دچار مرگ مغزی شده است؛ یا باید اعضای بدنش اهدا شود، یا دستگاه ها را از بدنش جدا کنند...

 خدایش بیامرزد؛ خیلی مهربان بود و وقتی با عمومامه و زن عموشهربانو می رفتیم خانه شان، بسیار با محبت برخورد می کرد.

.

 نمی دانم چرا این خبر های تلخ تمامی ندارد، آن هم وقتی پیمان پس از یک سال که به خاطر مرگ زن عمو فرخ عروسی اش را عقب انداخت، کارت عروسی اش را پخش کرده است.


پ.ن:

 عنوان از دیالوگ های فیلم "زندانیان"، دنیس ویل نیو،۲۰۱۳.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۸
اسماعیل بابایی


 این روزها خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.

دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم...

 پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"

 بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.

آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!... روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و ... بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!

 می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود.

 خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود!

به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی و دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!

 وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.

 این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.

با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.

مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد....

به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.

مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.


زمان گذشت...

دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.

 این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد....

توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.

 در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۵
اسماعیل بابایی



"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه «فطرت» و راه «رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. «رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. «فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه.... راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه «رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه...."


از دیالوگ های فیلم «درخت زندگی»، ترنس مالیک، ۲۰۱۱.

 فیلم را شش هفت سال پیش دیده ام، اما هنوز تصاویر قدرتمندش در خاطرم باقی مانده است؛ چرخش دوربین در امتداد تنه ی درخت و رقص نور لا به لای برگ ها، و داستان آفرینش زمین.

پ.ن:
ترنس مالیک فلسفه خوانده است و در حوزه ی فیلمسازی گزیده کار است. از فیلم های معروفش "خط باریک سرخ" (۱۹۹۸) می باشد. او بی شک از متفاوت ترین فیلمسازان عصر ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۸
اسماعیل بابایی