فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

۱ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است


  عروسی پیمان هم به خوشی تمام شد.

وقتی با ساقدوش هاش وارد سالن شد و یکی یکی با مهمان ها دست داد یا روبوسی کرد، بغضم گرفت. انگار تصویرهایی از گذشته تا حال پیش چشمم به سرعت مرور شد.

 شب خوبی بود؛ پیمان پرانرژی و شاداب بود و بچه ها از عادل و یوسف و رحمان و رامین و بقیه، سنگ تمام گذاشتند و لحظه های قشنگی شکل گرفت. خانواده ی داداش ایرج و داداش هوشنگ -که پسرعمو و دامادمان است- از قدیم یک خانه بودند و بچه هایشان با هم بزرگ شدند. از روزی که هر خانواده در یک اتاق زندگی می کردند تا روزی که صاحب خانه شدند...؛ و من همه ی آن روزها در خاطرم هست. همه ی آن خانه های اجاره ای و اثاث کشی ها. پشت وانت سوار می شدیم، از این خانه به آن خانه. شب ها دور هم جمع می شدیم. می خندیدیم. تولدهاشان؛ ختنه شدن ها، مدرسه و باشگاه رفتن هاشان...؛ مثلا آن روزها که رحمان و یوسف از مدرسه که می آمدند، سر راهشان تا خانه، مادرم لیوانی آب خنک به اشان می داد یا آش یا هرچیزی که در خانه امان پیدا می شد. 

 این طوری ست که این برادرزاده ها و خواهرزاده ها مهرشان در دلم جا گرفته است. و این طوری ست که حالا آن ها هم همان حس را به هیراد دارند و خیلی دوستش می دارند و البته هیراد هم آن ها را خیلی دوست دارد.

 این طوری بود که وقتی پیمان به میز ما رسید چشم هام خیس بود و نتوانستم خودم را کنترل کنم...

 

امیدوارم خوشی همه ی این بچه ها را ببینم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۰
اسماعیل بابایی