فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

۵ مطلب با موضوع «موسیقی» ثبت شده است

 پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم...

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا..!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود...؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟...

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان...!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه..."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم....

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید؛ ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۰۸:۰۳
اسماعیل بابایی


 استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت.

 استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. 

 از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن آموزش گرفت. سازهایش را خودش می ساخت. از جمله ی مهم ترین کارهایش، حفظ بیش از هفتاد مقام موسیقایی این دیار بود که قدمت چند صد ساله دارند و سینه به سینه به این زمان رسیده اند.

او همچنین شاگردان بسیاری را تربیت کرد تا حافظ این مقام ها باشند.

در جایی از استاد علی اکبر مرادی که او هم از نوازندگان نامدار تنبور است خواندم که از استادهای به نام بسیاری همچون استاد یارویسی نام برده بود که در عین بزرگی و مهارت، در اوج گمنامی، در نقاط دوردست و محروم کوهستانی میراث دار مقام های موسیقایی پیشینیان اند.

 استاد، همچون بسیاری از بزرگان این خاک، زندگی اش با فقر و در این اواخر با بیماری می گذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
اسماعیل بابایی


سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 


"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها، درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:

موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۲
اسماعیل بابایی

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۳
اسماعیل بابایی


 دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد،  شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در این مدت، ناهار بچه ها را تقبل کرده است.

 این طور که داوود می گفت، وضعیت بچه ها اسف بار است؛ معضلات خانوادگی و در کنارشان فقر شدید، در بینشان رایج است. می گفت در واقع ما دور هم جمع می شویم تا شاید حال این بچه ها را کمی خوب کنیم!...

 او که هماهنگ کننده ی برنامه هاست و البته معلم تئاترشان، پیشنهاد کلاس نقاشی را به من داد...؛  چه قدر پیشنهادش خوشحال کننده بود! جدا از این که کار کردن با چنین بچه هایی را دوست دارم، تدریس نقاشی برایم خیلی لذتبخش است. تجربه ی تدریس آن را در سال های نخست تدریسم داشته ام.

 مشتاقم هرچه زودتر کارم را شروع کنم...


بشنوید:

قطعه ی بی کلام "sweet dreams" از روی بیوکَنِن، یکی از بهترین گیتاریست های بلوز - راک. وقت شنیدن این قطعه، انگار دارم در جاده ای خلوت و بیابانی، آرام رانندگی می کنم.... حیف که بیوکنن، در سال ۱۹۸۸ کمی پس از آن که به جرم بدمستی در ملاء عام توسط پلیس دستگیر شده بود، خودش را با پیراهنش در سلول حلق آویز کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۴۶
اسماعیل بابایی