فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

من تو را دوست می دارم

و شب

از ظلمت خود

وحشت می کند...

 

"شاملو"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۴۲
اسماعیل بابایی

پاییز در مدرسه‌ها
بَر درها
پاییز بر پیراهنِ بچه‌ها
بر پل‌ها
و ریزشِ ما از درون است
هیچ‌کس دلِ جارو کردنِ برگ‌هایمان را ندارد
امیدهایی که به باد می‌‌روند در تاریکی روزها
و سکوتِ ژنده که برگ‌های پاره پاره‌مان را جمع می‌کند
به یکدیگر نگاه می‌کنیم و زمستانی سفید را می‌بینیم
که به روشنایی غمگینی باز می‌شود با فرشته‌های پریشانی
که ترانه‌ی خیام را می‌خوانند...

"شمس لنگرودی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۱۰:۵۹
اسماعیل بابایی

اما
نمی دانی
چه شب هایی سحر کردم ،
بی آنکه یک دم
مهربان باشند با هم 
پلک های من ،
در خلوت خواب گوارایی...!

"مهدی اخوان ثالث"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۱۱:۴۲
اسماعیل بابایی

سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.

آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. روحانی پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...

تو نمی‌دانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگی‌‌ست!

"شاملو"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۱
اسماعیل بابایی

عمومامه دیشب رفت.

به قول عمه طاووس که امروز مویه می کرد:"آرام نمی گرفتی، اسبابت را جمع می کردی و می گفتی می خواهم بروم خانه ام...، بِرارم..."

بالاخره رفت خانه ی خودش.

چند روزی بود که حالش دوباره بد شده بود.

ساعتی پیش از مردنش، زنگ زدم به عموحسن. گفت چیزی نخورده است. حتی نتوانسته بود لیوانی شیر بخورد.

قطع که کردم گریستم- این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست...

ساعتی بعد گوشی ام که زنگ خورد، گفتم یا الله!... فهمیدم. پدرم خبر داد.

...

خواهش های فروغ بی ثمر بود...؛ مثل کسی که می خواهد فراموشی نگیرد، رفتم سراغ آلبوم عکس و یک به یک با عکس ها گریستم.

...

پ.ن:

عنوان از مویه های عمه سروناز.

هه ناسه: نفس

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۳:۴۸
اسماعیل بابایی

این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموز ابتدایی دارم.

  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.

 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.

 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را در چهره اش می بینم! برخلاف علی، تند می نویسد و گیرایی اش بالاتر است و این وسط منم که باید تعادل کلاس را حفظ کنم!

 بنیامین لاغراندام است و سیه چرده. چند وقتی ست که روی موهای قهوه ای روشنش، یک خط رنگ طلایی هم انداخته است؛ مثل مِش. انگار با دست روی سر بچه ای حنا بکشند. 

  یکهو می گوید استاد آب بیارم؟... چیزی می خواید بخرم؟... و پول های مچاله شده ی توی جیبش را نشان می دهد!

 بنیامین افغان است؛ با خانواده اش نگهبان یک چاردیواری هستند که چهار هکتار زمین هم دارد؛ اجازه دارند که در آن برای خودشان محصول بکارند. سر کلاس از کار و بار و محصولشان می گفت که مثلا صبح زود بیدار می شود و فلفل می چیند، یا این که مادرش خوب بامیه می فروشد. مادرش دستمزدش را می دهد و به همین خاطر به قول خودش پولدار است. دیروز برایم فلفل، خیار و خیار چنبر آورده بود.

 چه قدر خوشحال شدم!

 دانش آموز دیگری هم دارم به نام یاسین که امسال می رود پایه ی پنجم. بر خلاف بنیامین، چاق و از خانواده ای متمول است. گردنبند می اندازد و ساعت درشت و دستبند. بسیار مودب و آرام است.

 چند جلسه ای که گذشته بود و باهام راحت تر شده بود، گفت:"استاد امروز روز مهمیه برای من!"

پرسیدم چرا؟

 گفت:"چون پدرم پس از مدت ها می خواد ترمز دوچرخه ام رو درست کنه!"

 

پ.ن:

عنوان از محمدعلی بهمنی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۱۸
اسماعیل بابایی

 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.

 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.

 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.

 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 

برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی آن قدر خسته شده است که به محض دیدن تصویرم در آیفون، دمپایی ها را می پوشد و توی راه پله می آید و می پرد بغلم، یعنی که برویم خانه...

  کارتن ها را که از انباریِ بالای جارختخوابی آوردم پایین، قاب عکسی از عمومامه و زن عموشهربانو هم بود. بعد از مرگ زن عمو، لای روزنامه پیچیده بودمش و گذاشته بودم آن بالا. مربوط به  سفر مشهدشان حدود سال ۶۰، ۶۱ می شود که عمو هنوز می دید.

 

پ.ن:

عنوان از سیدعلی صالحی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۵۶
اسماعیل بابایی

 "بیبی راننده ی تبهکارانی ست که هر بار با نقشه ای از جانب دکتر، دست به سرقت می زنند..."

 

 فیلم با یک شروع خیره کننده از تعقیب و گریز پلیس ها و سارقان، بیبی را به عنوان جوانی با دست فرمان عالی، به ما معرفی می کند. جزئیات داستانی اما به مرور و به کمک فلاش بک ها کاراکتر او را در ذهن مخاطب شکل می دهند، با ویژگی های تعریف شده از ظاهر تا رفتارهاش. همیشه عینک آفتابی به چشم می زند و هندزفری در گوش دارد. کم حرف است؛ با پیرمردی ناشنوا زندگی می کند. بیشترین جملات را وقتی ادا می کند که شیفته ی دبورا می شود. با این که با تبهکاران کار می کند (البته با علتی مشخص و ناگزیر)، اهل آدم کشی نیست.

اما مهم ترین ویژگی اش این است که او یک عشق موزیک به تمام معناست! ریتم کارهاش را از موزیک هایی که می شنود می گیرد که عمده ترین اش در جریان سرقت هاست. عملیات سرقت از لحظه ای شروع می شود که او موزیک را پِلِی می کند! در جاهایی هم مثل سکانس های پیاده روی بیبی از کافه تا محفل دکتر، ادای دینی به نظر می رسد به فیلم های قدیمی سینمای موزیکال.

 سکانس فلاش فوروادی هم که سیاه و سپید است و در آن دبورا کنار ماشینی قدیمی منتطر اوست، به شکل مشابهی، بسیار در فیلم های چند دهه پیش به کار گرفته شده است، اما نحوه ی روایت کارگردان نه تنها توی ذوق نمی زند، بلکه حسی نوستالژیک و رمانتیک به این سکانس ها بخشیده است که تماشایشان را لذتبخش کرده است. بیبی با این که یکسره از آی پاد استفاده می کند، اما انبوهی نوار کاست در خانه اش دارد که در واقع صدای آدم هایی ست که ضبط کرده است و با آن ها موزیک ساخته است. در این بین، نواری که صدای مادرش در آن است، با جلدی مشخص، خودنمایی می کند. 

به طور کلی فیلم ریتمش را از موزیک هایش می گیرد. موزیک ها از قدیمی تا جدید، متناسب با لحظه ها پیش می آیند. ریتمِ پرکشش داستان به خوبی تا به انتها حفظ می شود.

 فیلم، یک نمونه ی نئونوار است که نشان می دهد این ژانر کهنگی نمی شناسد.

 نقش پررنگ کارگردان که نویسنده ی فیلم هم هست در آن خودنمایی می کند. فقط کاش پایانی هالیوودی برایش در نظر نمی گرفت.

 

٭مشخصات فیلم:

Baby Driver

نویسنده و کارگردان: ادگار رایت

موسیقی: استیون پرایس

بازیگران: کوین اسپیسی (دکتر)، انسل الگورت (بیبی)، لیلی جیمز (دبورا)

محصول ۲۰۱۷ آمریکا و انگلستان.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۲
اسماعیل بابایی

 

 

 پس از مدت ها فرصتی پیش آمد و هیراد را آوردم پارک.

پارک، سر کوچه مان است؛ کوچک و زیباست و البته عصرها پر از سروصدای بچه ها می شود. درخت های کهن اش، رنگ پاییزی گرفته اند.

 حالا هم آورده ام موهاش را کوتاه کنم. به اش یک آدامس بادکنکی سکه ای می دهم، از آن ها که روکش طلایی دارند. این  آدامس ها را خیلی دوست دارد. می گوید:"باورم نمی شه که با یه آدامس غافلگیر بشم!"

این ها را هم پیش تر،  از شیرین زبانی هاش  یادداشت کرده ام:

٭ آب، نمک رو از بین می بره، اما نمک آب رو شور می کنه!

٭ به کسایی که پرنده می فروشن بگو پرنده ها رو آزاد کنن...، یه روز همه ی پرنده ها رو آزاد می کنم!

٭ سوسک حموم چه طور با دمپایی مبارزه می کنه؟!

٭ وقتی آدم زیاد جیش می کنه، تشنه اش می شه؟!

٭ چرا خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ گرمه اما آبشون سرده؟!

٭ به مادر بزرگ بگو این قدر نمک نخوره، نوشابه نخوره...، من نگران استخون هاش هستم!

٭ مادربزرگ! مورچه ها رو ننداز توی فاضلاب؛ بذار عمرشون رو بکنن!

٭ چرا من هرچی دعا می کنم تا دایناسورها زنده بشن، خدا برآورده نمی کنه؟

٭ برام hello kitty بخر تا خواب های خوب ببینم!

 

پ.ن:

Hello Kitty نام کارتونی ست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۲
اسماعیل بابایی

 

ساده زندگی کردم

                   اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید

پیدایم می‌کنید

با ناخن‌هایم،

             با موهایم و استخوان دلم

که گودالی تاریک را روشن کرده است . 

 

"غلامرضا بروسان"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۸
اسماعیل بابایی