فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

 

 

 

جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی زنانه از دستشان فرار کنند...

 

جری: عجب پیر سگ منحرفی!

جو: چی شده؟

جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت!

جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگه‌ی مردم چه‌جوری زندگی می‌کنن؟

جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم!

جو: اهمیت نمی‌دن، فقط کافیه دامن پات باشه، مثل تکون دادن پارچه‌ی قرمز جلوی گاوه.

جری: این‌طوریه؟ من از پارچه‌ى قرمز بودن خسته شدم، می‌خوام دوباره گاو باشم!

 

"بعضی‌ها داغش رو دوست دارن (Some Like It Hot)، بیلى وایلدر،سیاه و سپید، ۱۹۵۹"

 

٭نقش ها:

جری: جک لمون

جو: تونی کرتیس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۳
اسماعیل بابایی

 

 

 اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!

کفش، ابتکار پرسه‌های من بود

و چتر، ابداع بی‌سامانی‌هایم!

هندسه! شطرنج سکوت من بود

و رنگ، تعبیر دل‌تنگی‌هایم!

من اولین کسی هستم که،

در دایره صدای پرنده‌یی بر سرگردانی خود خندیده است!

من اولین سیاه مستِ زمینم!

هر چرخی که می‌بینید،

بر محور ِ شراره‌های شور عشق من می‌چرخد!

آه را من به دریا آموختم!

"حسین پناهی"

 

 با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تامهنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.

و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:

 

"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یه‌جوری زخمی و یا مریض می‌شدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوه‌ی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش می‌کردم. اما وزنِ کنده‌ی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمی‌تونستم اون‌جوری که می‌خوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یه‌جوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه می‌دادم. منطق به ام می‌گفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف می‌زنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا می‌دونم باید چی کار کنم.

باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع می‌کنه. و کی می‌دونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۸
اسماعیل بابایی
 

 

  دوباره من و این باد صبحگاهی دم مدرسه!

 رفتم توی کشتزار؛ یونجه کاشته اند. بگی نگی هوای سردی ست.

 چه خوب که موسیقی هست!

 صبح زود، هیراد را که می خواستم ببرم خانه ی مادرم، بیدار بود. پرسید:"چرا آدم های ماقبل تاریخ از تاریکی می ترسیدن؟"

 گفتم:"چون دنیاشون خیلی محدود بود."

 بعد در تمام راه تا مدرسه به این فکر می کردم که بشر آیا واقعا به جایی رسیده است یا این که همه ی این ها یک بازی بیش نیست؟

 خیلی چیزها که از قدیم بوده، حالا هم که هست؛ فقط ظاهرش تغییر کرده؛ شاید پر زرق و برق تر!

 بله، مثلا در بحث بهداشت، قدیم کجا و الان کجا؟... اما آیا همه ی این پیشرفت ها توانسته است بشر را به آرامش برساند؟

مثلا به گذشته که می نگریم، جنگ های خونین قرون وسطی یا جنگ های صلیبی را داریم و اکنون ظهور داعش را در همین چندسال اخیر. شیوه ها یکی ست، فقط اکنونِ ما بسیار وابسته ست به قدرت رسانه ها. به سیخ کشیدن آدم ها در قدیم یا جریان ذوالاکتاف یا جوی خون راه انداختن ها و به کنیزی بردن دختران و زنان، در گذشته، دوباره و به شکلی حتی شاید بدتر دوباره رخ می دهد.

 این به اصطلاح کشورهای متمدن غرب و شرق هم از دور نظاره می کنند و آب از آب تکان نمی خورد!

 جنایات صرب ها علیه مردم بوسنی، در دهه ی نود و در همین اروپای متمدن رخ داد. یادم می آید که وقتی بخشی از این جنایت ها را خواندم که چه بر سر زنان می آوردند پیش چشم کودکان و عزیزانشان، باورکردنی نبود برایم...؛ شاید حتی بدتر از داعش!

 آن موقع کجا بودند همین رؤسای ممالک پیشرفته؟!

 و الان کجا هستند در بسیاری از وقایع تلخ هر روزه؟

 پس واقعا این ژست های شیک پیش چشم دوربین ها و خبرنگاران، تکرار تاریخ تلخی ست که انگار تمامی ندارد.

 خرده تلاش هایی هم که عمدتا توسط هنرمندان مدرنیست و پسامدرنیسم انجام شد، مسکنی بیش نبوده و نیست.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۷:۱۲
اسماعیل بابایی

 

 

 یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.

 در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.

  موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می کنند، آپارتمان ما و چندتا از همسایه ها را. کارشان تمیز است.

 الان از پنجره پایین را نگاه کردم...؛ دختربچه اش با موهایی تراشیده دم در ساختمان رو به رویی ایستاده بود که پدرش تازه نظافت آن را تمام کرده بود و داشت در ورودی و در پارکینگش را می بست. همزمان مادرش که به نظر می رسید نظافت ساختمان دیگری را تمام کرده است از در آن خارج شد.

 دخترک کیف صورتی کوچکی روی دوشش انداخته بود و جامه ای شیری رنگ پوشیده بود که با آن موهای تراشیده، مرا یاد بیمارستان انداخت.

 پدرش در ساختمان را که بست و رفت سمت در پارکینگ، دخترک صدا زد:"بابا...!"

 یک آن سرش را رو به بالا گرفت.چشمانش را دیدم؛ مثل آدم هایی که بینایی شان مشکلی داشته باشد، هرکدام به سمتی نگاه می کردند. 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۸ ، ۰۹:۱۲
اسماعیل بابایی



 ای کاش آب بودم

نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را

یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن

یا به سیراب کردن لب تشنه یی

رضایت خاطری احساس کردن


"احمد شاملو"


 با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.

 خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...

 خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.

 با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.

 دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.

 در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.


پ.ن:

گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۳
اسماعیل بابایی


 پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه.
 روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه.
 بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود.
عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل روز قبل، در حالی که ابروهای عمو را آرام بالا می زدم، خودم را کنترل می کردم. ابروهاش بلند شده بود و روی طاق چشم های چال افتاده اش ژولیده بود. پدر هم که گریه اش را چندبار بیشتر ندیده ام، آرام کنار عمه نشسته بود.
 عمومامه انگار که انرژی دیروز را نداشته باشد، نمی توانست آب را از لیوان بخورد و قدری روی لباسش ریخت.
 گوشی اش را به اش دادم و شماره اش را گرفتم. نتوانست پاسخ دهد.
پیش از ناهار، پدرم به گذشته برگشت و ماجرای زد و خورد عمومامه را با تاماز دوباره تعریف کرد. تاماز بد اخلاق، زورگو و مغرور بود. در غیاب پدرم که با عمومامه دکان داشتند در روستا، با عمو درگیر می شود و مشتی به  یکی از چشم های عمو می زند که چشمش سیاه می شود.
با وساطت چندتا از بزرگان روستا، عمو و پدرم رضایت می دهند و تاماز تنها جریمه پرداخت می کند و از زندان آزاد می شود. اما آن چشم، دیگر برای عمو چشم نمی شود.
 وقتی تابستان ها می رفتم خانه ی عمومامه، گاهی تاماز را می دیدم؛ پسر کوچکش هم سن و سال ما بود. حس نفرت عجیبی نسبت به اش داشتم و همیشه دلم می خواست ازش انتقام بگیرم. هرچند که نمی توان به طور قطع گفت که علت نابینایی یک چشم عمو مامه، همین جریان بوده است.
 تاماز البته سرنوشت خوبی نداشت؛ شش هفت ماه با بیماری سختی در بستر بود تا مرد. معروف بود که پسر کوچکش را هم به "بند" که سیل بندی بود، یا باغ های اطرافش می برند....
ناهارش را آوردند. از جا بلندش کردیم. زن عموکوکب سفره ای روی سینه ی عمومامه انداخت. قاشقی غدا به اش دادم، نمی توانست ببلعد. کمی آب به اش دادم، از گوشه ی لب هاش ریخت... نتوانستم خودم را نگه دارم و بغض کهنه ام را بیرون ریختم.
همه گریستند. 
هر بار که قاشق را به سمت دهانش می بردم، آرام هق هق می زدم. وقتی پاشدم تا برایش دستمال کاغذی بیاورم، همان طور خم شده گریستم...، صدای گریه ی پدرم را شنیدم که شبیه شیون بود:"ئه ی برار جان..."
چند بار پیش آمد که دهان عمومامه باز ماند و هرچه می پرسیدیم، پاسخ نمی داد. لحظه ای کاملا زبان بست و گریه ها اوج گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم، می تپید. بلندش کردم و چندبار با دست به پشتش زدم.
خواباندیمش سر جاش. دست عمه را رها نمی کرد. جلال برایش سرم زد.
وقتی فقط خودم و عمه و جلال بودیم، به جلال گفتم من تا حالا کسی را که در حال احتضار است ندیده ام؛ آیا عمو الان در حال احتضار است؟...
گفت نمی توان به طور قطع گفت.
وقتی پیشانی اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، نمی دانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. 
دلم می خواست تصویری را که این روزها مدام پیش چشمم می آید برایش تعریف کنم که زن عمو شهربانو را شاداب می بینم. می خندد. با گونه هایی گل انداخته و لباسی روستایی و تمیز، از دور در گندمزاری پیش می آید، برایم دست تکان می دهد و صدایم می زند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
اسماعیل بابایی

 پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم...

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا..!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود...؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟...

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان...!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه..."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم....

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید؛ ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۸ ، ۰۸:۰۳
اسماعیل بابایی


 استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت.

 استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. 

 از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن آموزش گرفت. سازهایش را خودش می ساخت. از جمله ی مهم ترین کارهایش، حفظ بیش از هفتاد مقام موسیقایی این دیار بود که قدمت چند صد ساله دارند و سینه به سینه به این زمان رسیده اند.

او همچنین شاگردان بسیاری را تربیت کرد تا حافظ این مقام ها باشند.

در جایی از استاد علی اکبر مرادی که او هم از نوازندگان نامدار تنبور است خواندم که از استادهای به نام بسیاری همچون استاد یارویسی نام برده بود که در عین بزرگی و مهارت، در اوج گمنامی، در نقاط دوردست و محروم کوهستانی میراث دار مقام های موسیقایی پیشینیان اند.

 استاد، همچون بسیاری از بزرگان این خاک، زندگی اش با فقر و در این اواخر با بیماری می گذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۶
اسماعیل بابایی


در ازدحام این همه ظلمت بی عصا

چراغ را هم از من گرفته اند

اما من

دیوار به دیوار

از لمس معطر ماه

به سایه روشن خانه باز خواهم گشت

پس زنده باد امید


در تکلم کورباش کلمات

چشم های خسته مرا از من گرفته اند

اما من

اشاره به اشاره

از حیرت بی باور شب

به تشخیص روشن روز خواهم رسید

پس زنده باد امید


در تحمل بی تاب تشنگی

میل به طعم باران را از من گرفته اند

اما من

شبنم به شبنم

از دعای عجیب آب

به کشف بی پایان دریا رسیده ام

پس زنده باد امید


در چه کنم های بی رفتن سفر

صبوری سندباد را از من گرفته اند

اما من

گرداب به گرداب

از شوق رسیدن به کرانه موعود

توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد

پس زنده باد امید


چراغ ها ، چشم ها ، کلمات

باران و کرانه را از من گرفته اند

همه چیز

همه چیز را از من گرفته اند

حتی نومیدی را

پس زنده باد امید


"سید علی صالحی"


 

 دوشنبه صبح، پیش از شروع کلاس رسیدم دم مدرسه. باد  خنکی می آمد. ماشین را خاموش کردم اما ضبط را روشن نگه داشتم و درها را باز. رفتم بر بلندی خاکیِ لبه ی کشتزار ایستادم. کشتزارها و درختان حاشیه اش را باد تکان می داد. سکوت عجیب و حا ل غریبی بود.

.

 کلاس نقاشی بچه های مدرسه ی روستای کیکاوور تعطیل شده است و فقط کلاس های درسی صبحشان برقرار است. علت تعطیلی هم  این است که موسسه ای ست که بانی این کار شده است، برای معلم هایی که بعد از ظهر می مانند سرویس در نظر نگرفته است و این معلم ها که از نقاط مختلف تهران هستند، در این مدت  با هزینه ی خودشان برگشته اند؛ به داوود گفتم که می توانم خودم بیایم و برگردم...، گفت همه ی کلاس های فوق برنامه تعطیل شده است.

 حیف شد.

دلم برای ذوق بچه ها و ذهن های پرسشگرشان تنگ شده است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۴
اسماعیل بابایی


سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 


"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها، درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:

موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۲
اسماعیل بابایی