فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

۵ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

 "بیبی راننده ی تبهکارانی ست که هر بار با نقشه ای از جانب دکتر، دست به سرقت می زنند..."

 

 فیلم با یک شروع خیره کننده از تعقیب و گریز پلیس ها و سارقان، بیبی را به عنوان جوانی با دست فرمان عالی، به ما معرفی می کند. جزئیات داستانی اما به مرور و به کمک فلاش بک ها کاراکتر او را در ذهن مخاطب شکل می دهند، با ویژگی های تعریف شده از ظاهر تا رفتارهاش. همیشه عینک آفتابی به چشم می زند و هندزفری در گوش دارد. کم حرف است؛ با پیرمردی ناشنوا زندگی می کند. بیشترین جملات را وقتی ادا می کند که شیفته ی دبورا می شود. با این که با تبهکاران کار می کند (البته با علتی مشخص و ناگزیر)، اهل آدم کشی نیست.

اما مهم ترین ویژگی اش این است که او یک عشق موزیک به تمام معناست! ریتم کارهاش را از موزیک هایی که می شنود می گیرد که عمده ترین اش در جریان سرقت هاست. عملیات سرقت از لحظه ای شروع می شود که او موزیک را پِلِی می کند! در جاهایی هم مثل سکانس های پیاده روی بیبی از کافه تا محفل دکتر، ادای دینی به نظر می رسد به فیلم های قدیمی سینمای موزیکال.

 سکانس فلاش فوروادی هم که سیاه و سپید است و در آن دبورا کنار ماشینی قدیمی منتطر اوست، به شکل مشابهی، بسیار در فیلم های چند دهه پیش به کار گرفته شده است، اما نحوه ی روایت کارگردان نه تنها توی ذوق نمی زند، بلکه حسی نوستالژیک و رمانتیک به این سکانس ها بخشیده است که تماشایشان را لذتبخش کرده است. بیبی با این که یکسره از آی پاد استفاده می کند، اما انبوهی نوار کاست در خانه اش دارد که در واقع صدای آدم هایی ست که ضبط کرده است و با آن ها موزیک ساخته است. در این بین، نواری که صدای مادرش در آن است، با جلدی مشخص، خودنمایی می کند. 

به طور کلی فیلم ریتمش را از موزیک هایش می گیرد. موزیک ها از قدیمی تا جدید، متناسب با لحظه ها پیش می آیند. ریتمِ پرکشش داستان به خوبی تا به انتها حفظ می شود.

 فیلم، یک نمونه ی نئونوار است که نشان می دهد این ژانر کهنگی نمی شناسد.

 نقش پررنگ کارگردان که نویسنده ی فیلم هم هست در آن خودنمایی می کند. فقط کاش پایانی هالیوودی برایش در نظر نمی گرفت.

 

٭مشخصات فیلم:

Baby Driver

نویسنده و کارگردان: ادگار رایت

موسیقی: استیون پرایس

بازیگران: کوین اسپیسی (دکتر)، انسل الگورت (بیبی)، لیلی جیمز (دبورا)

محصول ۲۰۱۷ آمریکا و انگلستان.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۲
اسماعیل بابایی

 

 

 

جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی زنانه از دستشان فرار کنند...

 

جری: عجب پیر سگ منحرفی!

جو: چی شده؟

جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت!

جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگه‌ی مردم چه‌جوری زندگی می‌کنن؟

جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم!

جو: اهمیت نمی‌دن، فقط کافیه دامن پات باشه، مثل تکون دادن پارچه‌ی قرمز جلوی گاوه.

جری: این‌طوریه؟ من از پارچه‌ى قرمز بودن خسته شدم، می‌خوام دوباره گاو باشم!

 

"بعضی‌ها داغش رو دوست دارن (Some Like It Hot)، بیلى وایلدر،سیاه و سپید، ۱۹۵۹"

 

٭نقش ها:

جری: جک لمون

جو: تونی کرتیس

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۳
اسماعیل بابایی

 

 

 اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!

کفش، ابتکار پرسه‌های من بود

و چتر، ابداع بی‌سامانی‌هایم!

هندسه! شطرنج سکوت من بود

و رنگ، تعبیر دل‌تنگی‌هایم!

من اولین کسی هستم که،

در دایره صدای پرنده‌یی بر سرگردانی خود خندیده است!

من اولین سیاه مستِ زمینم!

هر چرخی که می‌بینید،

بر محور ِ شراره‌های شور عشق من می‌چرخد!

آه را من به دریا آموختم!

"حسین پناهی"

 

 با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تامهنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.

و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:

 

"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یه‌جوری زخمی و یا مریض می‌شدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوه‌ی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش می‌کردم. اما وزنِ کنده‌ی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمی‌تونستم اون‌جوری که می‌خوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یه‌جوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه می‌دادم. منطق به ام می‌گفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف می‌زنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا می‌دونم باید چی کار کنم.

باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع می‌کنه. و کی می‌دونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۸
اسماعیل بابایی


∆ داخلی - بلوک E- شب


جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.

                          کافی:         سلام رئیس.

                          پل:             سلام جان.

بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.

                         پل:           فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.

کافی به دقت سبک سنگین می کند.

                         کافی:        گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با  سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.

                          پل:          واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟

                          کافی:      واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم  پیش تو زانو بزنم.

                          پل:          من؟

کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.

                          پل:          فکر کنم بشه.

پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.

                          پل:         جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.

                         کافی:      می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.

                          پل:         هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟

                         کافی:       چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟

پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.

                   پل:         روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب  می کرد؟ شغلم؟

                       کافی:         به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس  رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.

 کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.

             کافی:         من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا  ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟

حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:

          پل:              آره، جان. فکر کنم می فهمم.

       بروتال:        باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.

کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.

         کافی:           من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.

کات به:

 چهره ی کافی

چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.


از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.


٭ شخصیت ها در این جا:

پل: تام هنکس

جان کافی: مایکل کلرک دونکن

بروتال: دیوید مورس     

٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ،  محصول ۱۹۹۹ است.          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۰۸:۴۷
اسماعیل بابایی



"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه «فطرت» و راه «رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. «رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. «فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه.... راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه «رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه...."


از دیالوگ های فیلم «درخت زندگی»، ترنس مالیک، ۲۰۱۱.

 فیلم را شش هفت سال پیش دیده ام، اما هنوز تصاویر قدرتمندش در خاطرم باقی مانده است؛ چرخش دوربین در امتداد تنه ی درخت و رقص نور لا به لای برگ ها، و داستان آفرینش زمین.

پ.ن:
ترنس مالیک فلسفه خوانده است و در حوزه ی فیلمسازی گزیده کار است. از فیلم های معروفش "خط باریک سرخ" (۱۹۹۸) می باشد. او بی شک از متفاوت ترین فیلمسازان عصر ماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۳۸
اسماعیل بابایی