فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

پاکی

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۵ ب.ظ


 این روزها خبر مرگ کسانی که می شناختم، کم نبوده است. چند وقت پیش هم خبر مرگ آقای پاکروان، از همکاران چند سال پیشمان در مدرسه را شنیدم که ما به اختصار به او "پاکی" می گفتیم.

دور و بر سال ۸۸ همکار بودیم...

 پاکی معمولا ته سرویس می نشست که آن موقع یک مینی بوس بنز قدیمی بود. طرفدار دو آتشه ی استقلال بود و به محض این که هیکل درشتش را روی صندلی میزان می کرد، به سبک استادیومی ها، انگار که بوقی دستش باشد فریاد می زد:"دوودووروودوودوود اِس اِس!"

 بعد عینک ته استکانی را روی صورت گوشتالودش جا به جا می کرد و دستانش را پیش می آورد و شروع می کرد به دست زدن و شعار دادن.

آن ته، من و فرهاد و چند نفری نزدیک هم می نشستیم به گپ زدن. گاهی هم مثل آدم های مست، حرف هایی از زندگی خصوصی اش می زد که نباید. در این موقع ها، در حالی که دور و بر لب هاش پر از کف شده بود،با صدای بلندی می خندید. خنده اش نامنظم و آزار دهنده بود. یک بار در خلوت آبدارخانه به اش گفتم لطفا از این حرف ها نزن!... روابط خصوصی تو ربطی به بقیه ندارد؛ دستت می اندازند و ... بعد از آن بیشتر رعایت می کرد!

 می گفت به خانمش اجازه نمی دهد بدون چادر از خانه بیرون برود، اما یک بار اتفاقی و از دور جلوی فروشگاه اداره دیدمشان که خانمش مانتویی بود. آمده بودند فرش قسطی بخرند که پیش تر درباره اش در سرویس حرف زده بود.

 خیلی از اوضاع مملکت شاکی بود و انتقاد می کرد. با آن ریش پرپشت و نامنظم قهوه ای، قیافه اش برایم یادآور مایکل مور، مستندساز معروف بود!

به جای این که دو تا سه کورس تاکسی سوار شود تا از مدرسه ی صبح به مدرسه ی عصر برود، هر روز کلی پول می داد و با سرویس ثابتی این مسیر را طی می کرد. ناهار نمی آورد و می رفت یک ساندویچی و دو تا ساندویچ پرملات با نان اضافه سفارش می داد و به کمک نوشابه می فرستاد پایین!

 وقتی در یکی از همان روزها معلم ها در دفتر دبیران تحصن کردند، با ترس و لرز، نخستین کسی بود که پا شد و رفت کلاس. تحصن البته برگزار شد، اما پس از آن پاکی برای من و خیلی از همکارها تمام شد.

 این بود که وقتی ازم خواست برای وامی ضامنش شوم، نشدم. فرهاد هم نشد. خیلی از دستمان ناراحت شد.

با این حال رابطه اش را باهام قطع نکرد و هر از گاهی تماس می گرفت و از احوالاتش می گفت.

مثلا آخرین بار گفت که با زنش به مشکل خورده است و دنبال خانه ای می گردد....

به خاطر غیبت های زیادش معروف شده بود. این جا و آن جا حرفش را می زدند که به بهانه ی مریضی زنش مرخصی می گرفته است و بعدا معلوم می شده که دروغ گفته است.

مدیرها از ابلاغ گرفتن برایش طفره می رفتند.


زمان گذشت...

دورادور از احوالاتش خبردار می شدم، این که قسط های وام هایش را پرداخت نکرده بود و دو سه تا از همکارها را توی دردسر انداخته بود.

 این که از زنش جدا شده بود و در جایی در حاشیه ی شهر به تنهایی زندگی می کرد....

توی آبدارخانه بودم که خبر مرگش را شنیدم؛ گفتند سکته کرده است. دو تا از همکارها ناراحت بودند که قسط های نداده اش حالا گردنشان افتاده بود.

 در خیالم او را تصور کردم که دور لب هاش کف ریخته است و دارد می خندد، اما از پشت عینک ته استکانی اش، چشم هاش خیس اند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۷
اسماعیل بابایی

واگویه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی