من تو را دوست می دارم
و شب
از ظلمت خود
وحشت می کند...
"شاملو"
پاییز در مدرسهها
بَر درها
پاییز بر پیراهنِ بچهها
بر پلها
و ریزشِ ما از درون است
هیچکس دلِ جارو کردنِ برگهایمان را ندارد
امیدهایی که به باد میروند در تاریکی روزها
و سکوتِ ژنده که برگهای پاره پارهمان را جمع میکند
به یکدیگر نگاه میکنیم و زمستانی سفید را میبینیم
که به روشنایی غمگینی باز میشود با فرشتههای پریشانی
که ترانهی خیام را میخوانند...
"شمس لنگرودی"
اما
نمی دانی
چه شب هایی سحر کردم ،
بی آنکه یک دم
مهربان باشند با هم
پلک های من ،
در خلوت خواب گوارایی...!
"مهدی اخوان ثالث"
سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.
آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. روحانی پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگیست!
"شاملو"
ساده زندگی کردم
اما مرگم مشکوک به نظر خواهد رسید
پیدایم میکنید
با ناخنهایم،
با موهایم و استخوان دلم
که گودالی تاریک را روشن کرده است .
"غلامرضا بروسان"
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!
کفش، ابتکار پرسههای من بود
و چتر، ابداع بیسامانیهایم!
هندسه! شطرنج سکوت من بود
و رنگ، تعبیر دلتنگیهایم!
من اولین کسی هستم که،
در دایره صدای پرندهیی بر سرگردانی خود خندیده است!
من اولین سیاه مستِ زمینم!
هر چرخی که میبینید،
بر محور ِ شرارههای شور عشق من میچرخد!
آه را من به دریا آموختم!
"حسین پناهی"
با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تامهنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.
و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:
"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یهجوری زخمی و یا مریض میشدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوهی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش میکردم. اما وزنِ کندهی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمیتونستم اونجوری که میخوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یهجوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه میدادم. منطق به ام میگفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف میزنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا میدونم باید چی کار کنم.
باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع میکنه. و کی میدونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"
ای کاش آب بودم
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
یا نشای سست کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
یا به سیراب کردن لب تشنه یی
رضایت خاطری احساس کردن
"احمد شاملو"
با همه ی رنج هایی که در معلمی می کشم اما خوشحالم که حداقل گامی هرچند کوچک در راه آگاهی فرزندان سرزمینم برمی دارم؛ که شاید جرقه ای در ذهنشان بزند، که به تاریکی نروند.
خوشحالم که با حقوق اندکم، حداقل نان مردم را نمی بُرم، که از آخور این و آن نمی خورم، که برای رسیدن به فلان میز، مجیز هر پست فطرتی را نمی گویم...
خوشحالم که دم خور بچه هایی هستم که خیلی هاشان شبیه بچگی های خودم هستند.
با هم از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم. بچه ها بی ترس از همه چیز می گویند و می پرسند و من اگر بدانم پاسخ می دهم.
دلم می خواهد همه شان لذت آزاد زیستن را حتی شده برای لحظه ای، بچشند.
در کنار هم لذت هایی را از موسیقی، شعر، فیلم و خاطره هامان می چشیم که ناب و خالص اند. پاک و دوست داشتی اند.
پ.ن:
گَشن به معنای به مرحله ی باروری رساندن است.
در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید
در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید
در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید
در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید
چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید
"سید علی صالحی"
.
کلاس نقاشی بچه های مدرسه ی روستای کیکاوور تعطیل شده است و فقط کلاس های درسی صبحشان برقرار است. علت تعطیلی هم این است که موسسه ای ست که بانی این کار شده است، برای معلم هایی که بعد از ظهر می مانند سرویس در نظر نگرفته است و این معلم ها که از نقاط مختلف تهران هستند، در این مدت با هزینه ی خودشان برگشته اند؛ به داوود گفتم که می توانم خودم بیایم و برگردم...، گفت همه ی کلاس های فوق برنامه تعطیل شده است.
حیف شد.
دلم برای ذوق بچه ها و ذهن های پرسشگرشان تنگ شده است.
سنگ از سنگ
جرقه از جرقه
آتش از آتش
فراز میآید
انسان
از فروافتادن پیاپی.
"محمدعلی سپانلو"
این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.
هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!
پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها، درس شروع می شود.
یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.
همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.
پ.ن:
بشنوید:
موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
بشنوید:
هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر