تو نمی دانی...
سَرَم خیلی درد می کند...
دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.
امروز یک دل سیر دیدمش...
گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.
کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.
چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی می زد. گوش هایی که از هنگام تولد، انگار نشانه ای برای روزهایی نابینایی اش بوده اند.
دستمالی از زیر چانه تا پشت سرش بسته بودند. رنگ پریده بود و پوستش سرد.
پتو را که کنار زدند، بدن نحیف و استخوانی اش، هیچ نشانی از آن تن ورزیده و سرحال قدیمی نداشت. دنده هایش خط به خط به شکمی چال افتاده و نافی خفه می رسید و استخوان های لگنش خالی از گوشت بود.
انگار در سکوتی آرام خفته باشد.
تمیز بود.
آرام بود...
.
حالم بد بود؛ وقتی روحانی گفت یک وریش کنیم تا غسلش بدهد، تندی سرش را که بی هوا چرخید گرفتم که به کاشی ها نخورد. روحانی پرسید:"پِسرشی؟"
کمال پاسخ داد:" پسر نداشت. زنش هم مرده بود. هیچ کسی را نداشت."
یک دلِ سیر نگاهش کردم...؛ سر تا به پا. از استخوان های برآمده ی گونه ها و چشم های بسته ی خاموشش، تا ناخن های پاهاش که همیشه زن عمو شهربانو برایش می گرفت.
انگار یک مراسم خداحافظی بود...
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را
شکست داده است
چه زندگیست!
"شاملو"