فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من

احتضار

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۷ ق.ظ


 پدرم پنجشنبه شب گذشته آمد به دیدن عمومامه.
 روز جمعه با پدرم، عموحسن، عمه طاووس و خیلی های دیگر جمع شدیم خانه ی عمومامه.
 بی صدا، سر جایش دراز کشیده بود. تشکچه و لباسش را عوض کرده بودند. انگار دهانش قدری کج شده بود.
عمه دستش را گرفته بود و هر از گاهی آرام گریه می کرد. من طرف دیگرش نشسته بودم و به صورتش نگاه می کردم. مثل روز قبل، در حالی که ابروهای عمو را آرام بالا می زدم، خودم را کنترل می کردم. ابروهاش بلند شده بود و روی طاق چشم های چال افتاده اش ژولیده بود. پدر هم که گریه اش را چندبار بیشتر ندیده ام، آرام کنار عمه نشسته بود.
 عمومامه انگار که انرژی دیروز را نداشته باشد، نمی توانست آب را از لیوان بخورد و قدری روی لباسش ریخت.
 گوشی اش را به اش دادم و شماره اش را گرفتم. نتوانست پاسخ دهد.
پیش از ناهار، پدرم به گذشته برگشت و ماجرای زد و خورد عمومامه را با تاماز دوباره تعریف کرد. تاماز بد اخلاق، زورگو و مغرور بود. در غیاب پدرم که با عمومامه دکان داشتند در روستا، با عمو درگیر می شود و مشتی به  یکی از چشم های عمو می زند که چشمش سیاه می شود.
با وساطت چندتا از بزرگان روستا، عمو و پدرم رضایت می دهند و تاماز تنها جریمه پرداخت می کند و از زندان آزاد می شود. اما آن چشم، دیگر برای عمو چشم نمی شود.
 وقتی تابستان ها می رفتم خانه ی عمومامه، گاهی تاماز را می دیدم؛ پسر کوچکش هم سن و سال ما بود. حس نفرت عجیبی نسبت به اش داشتم و همیشه دلم می خواست ازش انتقام بگیرم. هرچند که نمی توان به طور قطع گفت که علت نابینایی یک چشم عمو مامه، همین جریان بوده است.
 تاماز البته سرنوشت خوبی نداشت؛ شش هفت ماه با بیماری سختی در بستر بود تا مرد. معروف بود که پسر کوچکش را هم به "بند" که سیل بندی بود، یا باغ های اطرافش می برند....
ناهارش را آوردند. از جا بلندش کردیم. زن عموکوکب سفره ای روی سینه ی عمومامه انداخت. قاشقی غدا به اش دادم، نمی توانست ببلعد. کمی آب به اش دادم، از گوشه ی لب هاش ریخت... نتوانستم خودم را نگه دارم و بغض کهنه ام را بیرون ریختم.
همه گریستند. 
هر بار که قاشق را به سمت دهانش می بردم، آرام هق هق می زدم. وقتی پاشدم تا برایش دستمال کاغذی بیاورم، همان طور خم شده گریستم...، صدای گریه ی پدرم را شنیدم که شبیه شیون بود:"ئه ی برار جان..."
چند بار پیش آمد که دهان عمومامه باز ماند و هرچه می پرسیدیم، پاسخ نمی داد. لحظه ای کاملا زبان بست و گریه ها اوج گرفت. دستم را روی قلبش گذاشتم، می تپید. بلندش کردم و چندبار با دست به پشتش زدم.
خواباندیمش سر جاش. دست عمه را رها نمی کرد. جلال برایش سرم زد.
وقتی فقط خودم و عمه و جلال بودیم، به جلال گفتم من تا حالا کسی را که در حال احتضار است ندیده ام؛ آیا عمو الان در حال احتضار است؟...
گفت نمی توان به طور قطع گفت.
وقتی پیشانی اش را بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، نمی دانستم دوباره او را خواهم دید یا نه. 
دلم می خواست تصویری را که این روزها مدام پیش چشمم می آید برایش تعریف کنم که زن عمو شهربانو را شاداب می بینم. می خندد. با گونه هایی گل انداخته و لباسی روستایی و تمیز، از دور در گندمزاری پیش می آید، برایم دست تکان می دهد و صدایم می زند...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۰۱
اسماعیل بابایی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی